بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

از ذبيح الله بخشي تا "حاجي بخشي"
سال 59 و در ميتينگ گروهک ها در ميدان آزادي، اولين باري بود که شعار معروف "ما شاء الله/حزب الله" را سر دادم. " اين درگيري ها در روزهاي گرم تابستان سال 1359 به اوج خود رسيده بود.

 دهان مخالف را نبنديم!
" از مخالفت هم نبايد بترسيم، تا مخالفت نباشد کار خوب ما معلوم نمي شود. مخالف که اشتباهات ما را گفت، ما را به کارمان بيشتر آشنا مي کند. دهان مخالف را که ببنديم خودمان به بيراهه مي رويم. خودمان به ديوار مي خوريم چرا که کسي نيست که خطرهاي بين راه به ما بگويد."(ص187)
اينها آ خرين جملات کتاب خاطرات حاجي بخشي است. شايد حتي کساني که سال ها حاجي بخشي را مي شناسند باورشان نشود و دست کم اين جنبه از شخصيت او را نديده باشند، تا چه رسد به انبوه کساني که فقط اسمي و شايعات درست و غلطي از حاجي بخشي شنيده اند. حاجي بخشي هم از آن افرادي است که شخصيتش بيشتر بر اساس "شنيده ها" و "شايعات" شناخته شده و هنوز هم هر کس تصوري و ذهنيتي از او در ذهنش دارد که غالبا غبارآلود و مشوه است. کتاب خاطرات او براي موافقان و مخالفان و حتي دشمنانش بسيار مي تواند روشنگر باشد و تا حد زيادي اين غبارها و ذهنيت ها را از چهره او بزدايد. قبل از اين جملات حاجي همچنين مي گويد: 
"ديگر سن و سالي که از من گذشته اگر مسئولان اين پيرمرد درد کشيده را قابل بدانند، اين ريش سفيد جبهه ها را قابل بدانند، مي گويم که هواي اين مردم را داشته باشند. به خدا قسم اين مردم را بايد روي سر بگيرند و خاک پاي شان را سرمه چشم کنند. از پيغمبر و علي ياد بگيرند که با مردم چگونه بودند. غرور و تکبر آدم را بالا نمي برد، بلکه به زمين مي زند. آدم را از مردم دور مي کند. بايد نسبت به خرج و دخل دولت، به مردم گزارش داد. بايد براي خرج کردن پول نفت، به مردم گزارش داد. بايد با برنامه پيش رفت... اگر ما مملکت را با برنامه پيش ببريم، همه چيز حساب شده باشد، آن وقت اگر خدا هم کمک کند ديگر نور علي نور است. اما بي برنامه، خدا هم به آدم کمک نمي کند"(ص 186-187)
کتاب خاطرات حاجي بخشي اول بار در نمايشگاه کتاب امسال عرضه شد که از آن استقبال هم شد. هر چند که اين خاطرات چون در سال هاي آخر عمر او گرفته شده نسبتا کوتاه بوده و خالي از اشکال هم نيست؛ اما مرحبا به همت محسن مطلق که يک تنه به جاي چندين و چند نهاد و دستگاه عريض و طويل کار کرده و با گرفتن خاطرات او اين کتاب را به سامان رسانده است. اگر همت شخصي آقاي مطلق نبود حاجي بخشي هم مانند بسياري ديگر - مانند کاظمي، صياد شيرازي، ياسيني و غيره - مي رفت بدون اينکه يک برگ مطلب از او داشته باشيم، و اين دستگاه هاي عريض و طويل عين خيالشان نيست و همچنان پا بر جا هستند و حتي شايد عريض تر هم شده باشند. 

 ذبيح الله که بود؟
 و اما حاجي بخشي کيست و چکاره بود؟ ذبيح الله سال 1312 در روستاي شمس آباد از توابع اراک به دنيا آمد. هفت ساله بود که يتيم شد. آن سال ها دوران پر آشوب حضور متفقين در ايران بود. ماجراي از دست دادن پدرش هم خواندني است:"او که مي خواست براي چند نفر از بچه هاي فاميل نان ببرد، زير ماشين آمريکايي ها رفت... در واقع پدرم را آمريکايي ها کشتند."(ص 10-11) بچه ها را مادر بزرگ کرد، مادري که به گفته خودش "به صغري لره معروف بود. شير زني بود." (ص 10) با اين وضعيت او نمي توانست مدرسه برود "چون کمک خرج خانه بودم، از همان کودکي کار مي کردم."(ص 12) کارهاي کشاورزي، سار فروشي، آب فروشي، دست فروشي در راه آهن اراک، اهواز و بعدها دکه داري در ايستگاه راه آهن تهران از جمله کارهايي است ذبيح الله انجام داده است. (ص 12 و-13) دکه چوبي که تختي آن را برايش ساخته بود. (ص 38)
انقلابي ترين کار ذبيح الله در اين دوره، دزديدن ديناميت از ماشين آمريکايي ها و منفجر کردن ماشين با مواد منفجره خودشان در اهواز بود. "آن روزها مي گفتند دخترها را به سربازان روسي و انگليسي مي فروختند...تصوير زنان و دختراني که متفقين به زور سوار کوپه هاي قطار کرده بودند و با خود مي بردند، مثل يک کابوس تمام وجودم را گرفته بود. خوابم را آشفته کرده بود. حتي حالا بعد از آن همه سال، آن همه ماجرا، وقتي فکرش را مي کنم، خونم به جوش مي آيد. آن ها ناموس ما بودند؛ ناموس اين آب و خاک... سه تا بسته چهارتايي ديناميت را آن زير، جاسازي کردم و به آن ها هم يک فتيله بلند وصل کردم.. حالا من هم به خيال خود يک پارتيزان بودم. يک سرباز قوي و زيرک، اما گمنام. صدايي مهيب همه جا را لرزيد."( ص 21-25)

 ما هم جواني کرديم!
ذبيح الله در لابلاي همين خاطرات، اشاراتي هم به دوران نوجواني و جواني اش در قبل از انقلاب مي کند. بخاطر زبر و زرنگي اش در ايستگاه راه آهن اهواز با سرهنگ نوشين آشنا مي شود و اين آشنايي تا جايي پيش مي رود که سرهنگ او را محافظ دختر زيبايش مي کند. و دختر زيباي او کيست؟ خانم سيحون معروف. " با اين دعوا و اخبار زبر زرنگي من که حالا به گوش رئيس شهرباني راه آهن يعني سرهنگ نوشين رسيده بود، باعث شد مرا به عنوان خانه شاگرد به منزل خودش ببرد. چند سالي را در آن جا شاگردي کردم. دختر سرهنگ مثل خواهر خودم بود و يکي از ماموريت هاي من، محافظت و حمايت از او بود. خانم معصومه نوشين، خواهر خوانده  من، بعد ها زن آقاي سيحون شد، همان صاحب گالري معروف سيحون که پاتوق هنرمندها و روشنفکرهاي ايراني در اين چند سال به حساب مي آمد. انصافا که سرهنگ هم خوب کسي را گذاشته بود بپاي دخترش."(ص 14 -15)
و البته در خانه همين سرهنگ نوشين است که او اول بار با مفهوم فقر و غنا آشنا مي شود و اختلاف طبقاتي را با چشم خود مي بيند." آخر غذا خوردن اعيان و اشراف مثل ما نبود. آن ها غذاها دم دستي و حاضري نمي خوردند، مخصوصا نوشين که غذا خوردنش آدابي داشت. او با قاشق و چنگال استيل برق افتاده، غذا مي خورد. آن هم در ظرف هاي چيني گل دار قديمي. در آن زمان مردم اگر وضع شان خوب نبود ظرف مسي داشتند و اگر هم نمي خواستند با دست غذا بخورند بايد قاشق روحي دست مي گرفتند. خلاصه جرينگ جرينگ قاشق و چنگال و ظروف نوشين با آن غذاهاي محلي شمالي که اغلب کلفت و نوکرها تدارک مي ديدند، مثل باقالاقاتق و ترشه تره و ميرزاقاسمي و بعد هم خوردن دسرهاي مختلف مثل رشته خوشکار که در جنوب کيميا بود انسان را حسابي به هوس مي انداخت."(ص 17)
با همه اينها اما ذبيح الله هيچ وقت ارتباطش را با خانم سيحون قطع نکرد و حتي در زمان جنگ هم به ديدن او مي رفت. چنانکه خودش مي گويد:" البته طي اين سالها چه در جواني،‌ چه وقتي که ازدواج کردم، چه در جنگ و چه همين اواخر، هر وقت فرصت مي شد به نوشين سر مي زدم و بعد از فوت او هم،‌ دخترش معصومه را مي ديدم يا تلفني از حال هم با خبر مي شديم. هر چند با معصومه، خط و ربطم نمي خورد؛ او امروزي بود و ما سنتي ولي خوب، باز جوياي احوال هم بوديم. "(ص 33)
ذبيح الله حتي به تيپ ظاهري خودش در قبل انقلاب اشاره مي کند که "کت و شلوار مي پوشيدم و کروات مي زدم و ادکلن ويکتور استفاده مي کردم" (ص 79) براي همين در جايي به تجمعات بعد از انقلابش اشاره و به خودش کنايه مي زند که " کسي فکرش را مي کرد کسي که يک زماني خودش کروات مي زده، راه بيفتد توي خيابان و با بچه هاي ديگر شعار بدهد: کراوات ور افتاد، به گردن خر افتاد."(ص 19)

 ذبيح الله چگونه راهش را پيدا مي کند؟
شرايط و حوادث جامعه آن روز ايران از طرفي و سابقه کارهاي ذبيح الله از طرف ديگر کم کم او را سياسي مي کند. البته خودش درباره سياسي شدنش مي گويد:" انقلابي گري مادر و شهادت پدر به من جرئت داده بود تا عقيده خود را بي ترس و واهمه ابراز کنم. مي توانم بگويم به خاطر آن ها حسابي سياسي شده بودم. يعني به خاطر بلاهايي که سرم آمده بود." (ص 42)
آن سال ها اوج فعاليت گروه فدائيان اسلام و ماجراي ملي شدن صنعت نفت بود. ذبيح الله ابتدا از طريق روزنامه ها و بعد هم از نزديک با اين گروه ها آشنا و با آنها ارتباط برقرار مي کند. سياسي شدن، او را به جلسات ملي مذهبي ها مي کشاند و حتي آبدارچي جلسان آنها مي شود. (ص 44) در اين سال ها او با جبهه ملي و افراد سرشناس آن هم ارتباط دارد.(ص 66) هر چند ارتباط او با اين گروه ها سال هاي بعد کم رنگ و قطع مي شود اما او حتي بعد از انقلاب هم به مصدق احترام گذاشته و سر قبرش مي رود. "همين چند سال پيش بود که اين خاطره را براي عده اي که آمده بودند کنار قبر مصدق در احمدآباد تعريف کردم. آن جا نرفته بوديم که بساط ملي مذهبي ها را به هم بزنيم... آنجا گفتم: خدا او را رحمت کند نيتش خير بود اما کارش باعث شد که از روباه پير ببريم و در دام عمو سام بيفتيم. براي اين که بدانيد ما هم مصدق را دوست داريم براي شادي روحش صلوات. بعد هم همه من را تشويق کردند. اين ها رجال مملکت ما بودند. دل شان هم مي سوخت. تا کي بايد انگليسي ها نفت ما را مي بردند و به ريش مان مي خنديدند. کاري که مصدق کرد سرمشق مردم منطقه هم قرار گرفت. او نفت را براي همه مردم و براي همه کشورها ملي کرد."(ص 52)
ذبيح الله با جبهه ملي ارتباط داشت و به جلسات شان هم مي رفت اما انگار تقدير چيزي ديگري برايش رقم زده بود. تقدير اين بود که او به صورت اتفاقي در صف نانوايي با نواب آشنا شود. 
" يک بار که به دولاب رفته بودم توي صف نانوايي، نواب را ديدم، قبلا عکس او را در روزنامه ديده و وصفش را شنيده بودم... توي صف نانوايي، درست جلوي من نواب ايستاده بود. با ديدن او انگار همه آرزوهايم برآورده شده بود. سلام کردم، برگشت به عقب نگاه کرد و جواب سلامم را داد. گفتم: آقاي نواب شما هستيد؟ عبايش را جا به جا کرد و لبخندي زد و گفت: بله خودم هستم. ...از آن به بعد پايم به جلسات مخفي گروه آن ها و ديگر اعضاي فدائيان اسلام باز شد."(ص 43)
و اين آشنايي باعث مي شود که او راه آينده اش را پيدا کند، راه سربازي براي اسلام." حرف ها و زندگي و آداب و منش نواب همه زندگي مرا تحت الشعاع قرار داد و باعث شد راه جديدي در زندگي انتخاب کنم. راه وفاداري به اسلام و مبارزه با ظلم و ستم. اين قصه تا امروز با من است وقتي اين گونه فکر مي کني، ديگر فرقي ندارد که در کجا هستي و شغلت چيست و يا فردا قرار است چه اتفاقي بيفتد."(ص 55)
بُر خوردن با فدائيان اسلام و همکاري با آنها، حتي او را مصمم مي کند موشه دايان را در سفرش به ايران ترور کند. نقشه اي که گروه فدائيان اسلام کشيده بودند و قرار بود او مجري اش باشد. "من در سفر موشه دايان نخست وزير اسرائيل به ايران مصمم شدم او را ترور کنم... موشه دايان از تبريز وارد قطار شده بود و قرار بود به اهواز برود...توانستم وارد قطار شوم و در لباس بوفه چي و خدمتکار تا پشت در واگن موشه دايان بروم. با چند نفر از بچه هاي فدائيان اسلام اين نقشه را کشيده بوديم... اما درست در آخرين لحظه براي امنيت بيشتر، واگن او را عوض کردند و او را در يکي از سالن هاي وسطي جا دادند."(ص 63)
ادامه مبارزات موجب مي شود ذبيح الله هم مثل خيلي هاي ديگر طعم شلاق هاي ساواک را بچشد. " آن سال ها يک بار ريختند خانه يکي از دوستان و ما را دست جمعي دستگير کردند، انتقال مان دادند به کميته مشترک ضد خرابکاري. آن جا حال مان را جا آوردند. من اولين کسي بودم که شلاق خوردم اما براي آن که به ديگران روحيه بدهم تکبير سر مي دادم و يا حسين مي گفتم."(ص 68) 

 ذبيح الله در خدمت انقلاب
ذبيح الله بخشي با آن سابقه، طبيعي بود که در جريانات انقلاب هم فعال باشد. شايد مهم ترين اقدام او جلوگيري از ورود لشکر کرمانشاه به تهران بود، لشکري که براي سرکوب مردم به تهران مي آمد: " يک لشکر از کرمانشاه عازم تهران شد. اين لشکر به کمک گارد جاويدان مي آمد و هم چنين قصد داشت تا به حکومت نظامي تهران براي سرکوب مردم کمک کند. اين موضوع را من از طريق يکي دو نفر از آشناياني که توي ارتش بودند فهميدم. آمديم سر پل مردآباد کرج و جاده را بستيم. بستن جاده باعث شد لشکر کرمانشاه حساب کار خودش را بکند. اگر آن ها به تهران مي رسيدند همه را قتل عام مي کردند... لشکر کرمانشاه در سي کيلومتري تهران مجبور به عقب نشيني و برگشت شد، بي آنکه حتي تيري شليک کند...من همين يک کار را هم براي انقلاب کرده باشم بس است."(ص 76-77) 
او در ماجراي برگشت امام به ايران هم در ستاد استقبال حضور داشته است(ص 77) و بعد از پيروزي انقلاب هم او مسئول کل پمپ بنزين هاي کرج مي شود."به ما هم از تهران حکم دادند که شما مسئول کل پمپ بنزين و سهميه بندي همين مناطق هستيد. کار سختي بود. دوست و آشنا از آدم تقاضاي بنزين مي کرد."(ص 78) او حتي ابا ندارد که بگويد چند نفر را در ايست و بازرسي هاي شبانه دستگير و به زندان اوين تحويل داده است." با اين که سهميه بندي بنزين حسابي سرم را شلوغ کرده بود، از گشت و ايست و بازرسي شبانه غافل نمي شدم. اين کار را با بچه هاي کرج انجام مي داديم. اتفاقا سر همين کارها بود که توانستيم چند نفر از ايادي رژيم شاه را به دام بيندازيم. از جمله سرهنگ دادور. حدود پنج نفر را که پرونده هاي خطرناکي داشتند گرفتيم و به اوين تحويل داديم. دادور را نمي دانم پارتي داشت يا آدم ها را مي خريد،‌ حدود 60 ميليون داده بود و از ندان بيرون آمده بود."(ص 78-79)
ذبيح الله تاکيد مي کند که همه اين کارها را با اخلاص و براي اعتقادش انجام مي دادم و توقعي از انقلاب نداشتم:"البته از کاري که به خاطر خدا مي کردم لذت مي بردم. از جيبم خرج کردم اما چيزي از انقلاب به دست نياوردم. همه اين ها را هم که مي بينيد از خانه و ملک و زمين کشاورزي و گاوداري مربوط به قبل از انقلاب است."(ص 78)
به خاطر همين اخلاص و اعتقادش بود که  همه زخم زبانها و کنايه ها را مي شنيد و تحمل مي کرد:" به من مي گويند شعبان بي مخ حزب اللهي ها، بگذار بگويند! اگر در راه خدا،‌ قرآن و امام باشد براي من افتخار است. من خاک پاي هر چه بچه هاي مخلص و مومن است طوطياي چشم خود مي کنم."(ص 81) 

 از "ذبيح الله" تا "حاجي بخشي"خشي"
اوج کار ذبيح الله در دوران دفاع مقدس بود، به عبارتي "حاجي بخشي" در جنگ "حاجي بخشي" شد. حاجي آنقدر درگير کار بود اصلا نفهميد جنگ کي و چگونه شروع شد." من درگير همان کارهايي بودم که توي کرج به گردنم گذاشته بودند. تقسيم سوخت و دادن کوپن بنزين به علاو مبارزه با ضد انقلاب و تا جايي که از دستم برمي آمد، امر به معروف و نهي از منکر. آن قدر درگير اين کارها بودم که نفهميدم چه گونه و چرا جنگ شروع شد."( ص 88) 
اما حاجي بخشي خيلي زود وارد و درگير قضاياي جنگ مي شود و جز اولين گروهي  است که براي دوره آموزشي به اصفهان رفته و بعد هم به جبهه اعزام مي شود.(ص 90) 
به گفته خودش در آزادي شهر بستان او رسما "حاجي بخشي" شد:"همان روز بستان هم آزاد شد... يک نقشه هم به ديوار مسجد زده بودند که در آن از خرمشهر تا اهواز به عنوان استان نوزدهم خاک عراق ذکر شده بود...من شروع کردم به شعار داد، ما شاء الله/ حزب الله. بچه ها من را روي دوش گرفتند و دور مسجد چرخيدند و پرچم گرداندند و شعار دادند. از همان جا ديگر حاجي بخشي،‌ حاجي بخشي تو دهن ها افتاد."(ص 96)
نقش حاجي بخشي در جنگ در دو حوزه خلاصه مي شود: "تدارک" و "تبليغات و روحيه دادن." براي همين او شب هاي عمليات و در متن صحنه درگيري هاي کمتر حضور دارد و در کتاب هم مطالب يا خاطراتي که از خط مقدم و درگيري هاي ذکر مي کند يا خيلي کلي است و يا با واسطه و از زبان ديگران است. کار حاجي بخشي قبل از عمليات تهيه تدارکات و بعد از عمليات - مراحل تکميلي و پاتکها- روحيه دادن به بچه ها است. هنر حاجي بخشي در اين حوزه است و در اين دو بخش هر کاري از دستش برمي آيد انجام مي دهد و هر چه در توان دارد خالصانه در طبق اخلاص مي گذارد.  
الف: تدارکات
او براي تهيه تدارکات منتظر دستور و ابلاغيه نيست خودش شروع مي کند: "اولين بار که او {شهيد حاجي پور} را ديدم،‌ گفتم: حاجي، آنقدر به ما کنسرو لوبيا داده ايد که توي دل مان لوبيا سبز شده، آن هم لوبياي سحرآميز. يک کنسرو ماهي اي، گوشتي چيزي. گفت: نداريم بابا، تو هم نفست از جاي گرم در مي آيد. گفتم: اين جوري که نمي شود. گفت: نيست برادر. کنسرو لوبيا هم گير نمي آيد، به زور تهيه مي کنيم. گفتم: من مي گيرم. از آن جا سوار اتوبوس شدم با پاي شکسته و گچ گرفته، رفتم قم. پيش مرحوم آقاي منتظري،‌ آن موقع قائم مقام رهبري بود. يادداشتي نوشتند دادند به من. دو تا گوني پسته گرفتم... به هر حال نمي گذاشتم کمک هاي مردمي و غير مردمي روي زمين بماند."(ص 95) 
حاجي براي تهيه اين تدارکات به همه جا سر مي زد:"از اين کارخانه دارهاي کرج خيلي کمک مي گرفتم، مثلا از همين شرکت مينو، يام يام، تي تاپ، و جعبه بيسکويت مي گرفتم. آن ها هم حرف من را زمين نمي زدند. ماهي يکي دو بار مي رفتم از اين جور چيزها مي گرفتم و مي بردم براي بچه ها."(ص 98)

حتي از گردن کج کردن هم ابايي ندارد چون همه اينها را براي خدا مي کند و براي بچه هاي جنگ، " مخصوصا خيلي حسرت جنگ را مي خورم. براي اين بچه ها گردنم را کج مي کردم. از کارخانه دارها، از آدم هاي معروف، کمک مي گرفتم. شما چهار تا آجيل و بيسکويت و عطر را نبينيد که من خودم مي آوردم و به بچه ها مي دادم. تازه پول اين جنس ها اکثر با خودم بود. کمک اصلي گوني گوني برنج و شکر و مواد اوليه آشپزخانه لشکر بود که از تهران بار مي کردند و به جبهه مي فرستادند و اگر خدا قبول کند باعث و باني آن ها من بودم. تشويق کارخانه دارها که اين کمک ها مستمر باشد و هيچ وقت قطع نکنند و يا حتي به لشکرهاي ديگر و قرارگاه هم کمک کنند و از اين جور کارها."(ص 186)
ب: تبليغات و روحيه دادن
کار ديگر حاجي روحيه دادن به بچه هاست. او اصطلاحي دارد که جالب است، مي گويد هر جا که بچه ها کپ مي کردند من خودم را مي رساندم و با شوخي و شعار دادن و کارهاي ديگر به بچه ها روحيه مي دادم. 
مثلا در بخش عمليات بدر مي گويد:" نمي دانم چرا يک سري از بچه ها کپ کرده بودند. انگار يک ترس توي دل همه افتاده بود. روحيه بچه ها اصلا با قبل از اين قابل قياس نبود... يک اسلحه سيمينوف گردن من بود، با اين دوربين و تشکيلات. اين اسلحه را هنوز دارم. غنيمتي بود...من پيرمرد، هر وقت اين اسلحه را روي دوشم بود و قطار فشنگ مي بستم و پرچم دست مي گرفتم خود به خود بچه ها روحيه پيدا مي کردند."(ص 128)
حاجي با ريش سفيدش هم ابايي ندارد که براي روحيه گرفتن بچه ها شوخي کرده و صداي قورباغه درآورد:"... نزديک يک سه راهي که به سمت خط لشکر 10 مي رفت. سه چهار نفر بسيجي کم سن و سال را ديدم که خسته و گرسنه کنار راه نشسته اند. فکر کنم راه بان بودند... کم سن و سال بودند روحيه شان را باخته بودند. چون غذا هم نرسيده بود حسابي گرسنه بودند. گفتند: مرديم از گرسنگي، شما خوردني چيزي نداريد؟ من هم يک کنسرو بادمجان از بساطم پيدا کردم و باز کردم با کمي نان به آنها دادم. مثل ماتم گرفته ها بودند؛ من هم آنقدر چرت و پرت گفتم تا خنديدند... يک مشت از اين اسمارتيزها هم ريختم توي مشت شان، اين شکلات هايي که مثل دکمه هست. بعد شروع کردم صداي قورباغه درآوردن."(ص 123) 
و درباره عمليات کربلاي پنج مي گويد:" پيش حاج محمد {کوثري}که بودم با بي سيم صحبت مي کردند. شنيدم که بچه ها کپ کردند، احتمالا من را مي خواستند که بروم شعار بدهم و شلوغ بازي درآورم و به بچه ها روحيه بدهم. خلاصه راه افتادم."(ص 164) و از اين نمونه ها در کتاب کم نيست. 

 خاطراتي متفاوت از شهدات از شهدا
حاجي بخشي در جاهاي مختلف کتابش خاطرات جالب و خاصي از شهداي بزرگ تعريف مي کند، خاطراتي که تا بحال گفته نشده است. اين خاطرات با آن تصويري که از اين شهدا توي ذهن ما ساخته شده اگر نگوييم متناقض دست کم کاملا متفاوت است. مثلا در خاطره اي درباره شب به يادماندني وليمه دادنش به فرماندهان لشکر مي گويد:
" ...اين بار وقتي مرخصي بودم، شب سوم آمدنم به کرج، يک وليمه دادم و بچه ها مهمان خانه ام شدند. در اصل خانه ام متبرک شد. آن موقع توي مهرشهر کرج ساکن بوديم. حاج همت آمد. چراغي بود، خدا بيامرز کريمي بود، دستواره بود و خيلي از فرماندهان و دست اندرکاران لشکر. خانمم هم يک حليم بادمجان خوشمزه درست کرده بود و با ميوه هايي که از باغ چيده بوديم از مهمانان پذيرايي کرديم. فصل گيلاس نبود اما يک مقدار گيلاس را فريزري کرده بوديم. گيلاس هاي درشت، اندازه گردو. آقا اين گيلاس ها را آوردم گذاشتم وسط. يک کمي خوردند، شوخي شروع شد و برداشتند زدند توي سر و کله همديگر. گفتم: خدا رحم کرده،‌ بچه هاي لشکر اين جا نيستند شوخي هاي فرماندهانشان را ببينند. خيلي خنديديم. تمام در و ديوار قرمز شده بود. حليم بادمجان را که آوردند، همت گفت: اينجا هم مي خواهيد آش به ما بدهيد. گفتم: اين آش نيست. بعد که پلو و مخلفات را آوردند ديگر چيزي نگفتند. "(ص 116)
و يا در خاطره ديگري درباره شهيد دستواره مي گويد:
"...حاج همت خدا بيامرز تا وقتي بود، سر اين چيزها سخت نمي گرفت. با نظرات من موافق بود. مي گفت: بگذاريد بچه ها يک کباب هم بخورند. حاج رضا دستواره که معطل بود ببيند کدام گردان، گوسفند مي کشد تا برود و يک کبابي آنجا بخورد. او با بچه ها شوخي هم داشت، اصلا مي رفت کله پاچه گوسفند را برمي داشت مي آورد و يا کباب از دست بچه ها قاپ مي زد. خيلي از دستش مي خنديديم. خدا رحمتش کند." (ص 137)

 شوخي با بزرگان
حاجي بخشي را چون همه مي شناختند اين امکان را داشت که خيلي از فرماندهان و بزرگان را از نزديک ببيند و حتي به قول خودش با آنها شوخي کند. موارد مختلفي از ديدار با اين افراد و شوخي با شخصيت ها را در خاطراتش ذکر مي کند. اما دو سه جا اعتراف مي کند من با همه شوخي کردم و از اين مسخره بازي ها سرش درآوردم فقط با هاشمي نتوانستم شوخي بکنم او خيلي تيز بود. 
- "در منطقه از اين بلاها سر خيلي ها آورديم. حاج رضا دستواره، چراغي، کريمي خدا بيامرز،‌ از مسئولان و نماينده هاي مجلس گرفته تا فرماندهان ارتش. مثلا داشتيم شعار مي داديم و هدايا بين بچه ها پخش مي کرديم، يک دفعه مي ريختيم طرف را مي زديم. جشن پتو برايش مي گرفتيم يا هولش مي داديم توي آب... تنها کسي که يادم هست نتوانستم بکشم توي بازي، آقاي رفسنجاني بود.( ص 130) ... براي خيلي ها جشن پتو گرفتيم. نماينده امام در جبهه ها،‌ چند روحاني هم بودند. ديگر همين آقاي جنتي. خيلي ها. فکر مي کنم سر آقاي خامنه اي هم يک کارهايي کرديم. توي قرارگاه، نمي دانم کجا بود. گسيل کردم بچه ها بروند ايشان را ببوسند. خيلي شلوغ بود."(ص 131)
-"... يکي از بچه هاي گردان علي اصغر لشکر 10، دستش زخمي شده بود. دستش را پانسمان کرده بودند. آنقدر هوا سرد بود، اين خونابه هايي که از دستش آمده بود، قنديل بسته بود و زير دستش آويزان بود. من از اين آدم و دست و سينه اش فيلم گرفتم. آقاي هاشمي را که پايين گرده رش ديدم اين فيلم را برايش گذاشتم. با دوربين خودم فيلم برداري کردم، تعجب کرده بود. گفتم: آقا ببينيد اينجا چقدر سرد است. آقاي هاشمي اين فيلم را که ديد خيلي رويش تاثير گذاشت. از سنگر آمد بيرون و رفت تا قدم بزند. يک نفر بود به نام اقبالي که سر اکيپ محافظان هاشمي بود. گفتم حالا که اين فيلم را ديده و ناراحت شده، بگذار از دلش درآورم. بگذار با بچه ها بکشانميش به برف بازي. آقاي هاشمي را چند بار توي  جبهه ديدم بودم، هميشه با لباس ارتشي و کلاه لبه دار مي آمد جلو. رفتم با بچه ها جلوي پايش خوردم زمين و مچ پايش را گرفتم. بچه ها هم گلوله هاي برفي را آماده کرده بودند. خنديد و گفت: ببين من خودم مي دانم مي خواهيد مرا بکشيد توي بازي. اين کار را نکنيد. خيلي تيز بود. گفتم: اگر اين فيلم شما را ناراحت کرده از دل تان درآوريم. خنديد و گفت: نه ناراحت نيستم. فيلم تاثيرگذاري بود. در فکر اينم که فرداي قيامت، چه کسي مي خواهد جواب اين بچه ها را که اين جور خالصانه آمده اند جلو، بدهد... به آقاي هاشمي گفتم: شما چرا لباس بسيجي نمي پوشيد؟ گفت: اين هم لباس بسيجي است. گفتم: نه اين لباس ارتش است. گفت: حالا فرقي نمي کند. ارتش نظمش بيشتر است. گفتم: شما همين عمامه را بگذاريد با لباس خاکي، بسيجي مي شويد. گفت: آقاي بخشي، حالا ما را اذيت نکنيد." (ص 174- 175)

حاجي بخشي از آقا زاده هايي هم نام مي برد که در جبهه ديده است. مثلا:
- " اردوگاه تاکتيکي بچه هاي لشکر 27، نزديک رودخانه گاوي بود. هوا گرم بود و بچه ها مي رفتند توي آب و آبتني مي کردند. پسر آقا هم آنجا بود توي گردان حبيب؛ مجتبي يا مصطفي. آمدند من را هم بگيرند و آب بدهند. گفتم: نمي توانيد. چند بار حمله کردند آخر سر هم نتوانستند."(ص159)
- زمان کربلاي 4 توي خسروآباد، رفتيم براي ديدن بچه هاي گردان حبيب. گردان حبيب به خاطر اين که من قبلا هم آنجا بودم خيلي ها را مي شناختم. پسر آقا آن جا بود. پسر آقاي هاشمي هم آن جا بود. چند تا از بچه هاي نماينده ها و مسئولان آنجا بودند. (ص 160)
-" ...ماشين را گرفتيم و برگشتيم سمت ماووت.اتفاقا ياسر، پسر آقاي هاشمي در ماووت بود، تير هم به پايش خورده بود. گفتم: حاجي {آقاي هاشمي} را پايين زيارت کرديم. پسر خوئيني ها، پسر رفيق دوست و همه اينها بودند."(ص 174)
حاجي بخشي در جاي ديگري از خاطراتش مي گويد من چند بار توانستم امام را بخندانم: " بعد از عمليات {بدر} بود که بچه هاي لشکر 10 سيد الشهدا به همراه حاج علي فضلي و بقيه بچه ها رفتيم ديدار حضرت امام... آقاي شمخاني و رضايي و حاج محمد و ...چون سابقه مرا مي دانستند، گفته بودند: حاجي يک گندي مي زند. البته من توي دلم نيت کرده بودم. امام را بخندانم. شروع کردم: ما شاء الله، حزب الله. بسيجي ها، حزب الله. بچه ها جواب مي دادند و حزب الله را با صداي بلند مي گفتند. گفتم: کجا مي ري؟ جواب دادند: کربلا. اين را همه حفظ بودند. گفتم: ما را هم ببريد. گفتند: جا نداريم. ديدم امام از شدت خنده شانه هايش تکان مي خورد . فرماندهان چون زير بالکن ايستاده بودند و خنده هاي امام را نمي ديدند، همه به من چشم غره مي رفتند اما من ته دلم خوشحال بودم که امام را به خنده انداخته ام."(ص 133)

 پذيرفتيم و سکوت کرديم
ماه هاي پاياني جنگ اشکالاتي بوجود آمده و کارها سخت پيش مي رود. اصطلاح حاجي بخشي جالب است، مي گويد موتور جنگ ريپ مي زد:" {سال 1366}من خودم وقتي آقاي هاشمي را توي منطقه عملياتي، روي پايين گرده رش ديدم، فهميدم قضيه خيلي جدي است. خوب جنگ طول کشيده بود و ديگر شور و هيجان سابق هم نبود. يک سري سياست ها هم بود که من خودم به شخصه به آن ها اعتراض داشتم. به قول معروف، ديگر موتور جنگ داشت ريپ مي زد. آدم بايد واقعيات را هم بگويد."(ص 171)... موتور جنگ ريپ مي زد انگار به همه الهام شده بود که ديگر آخر جنگ است. خوب آن موقع که قطعنامه پذيرفته شد، فکر مي کنم ما توي شلمچه بوديم،‌ عراقي ها آمده بودند جلو و فاو را پس گرفته بودند."(ص 182) 
پذيرش قطعنامه از سوي امام براي حاجي بخشي هم مانند ديگر رزمندگان قابل باور نبود اما آنها به فرمان امام به جنگ رفته بودند و حالا هم به فرمان همان امام قطعنامه را پذيرفتند. " بعد از شنيدن قصه قطعنامه راه افتادم آمدم تهران توي نماز جمعه با لباس بسيجي و سربند نشسته بودم. نمي دانم کدام هفته بود که آقاي خامنه اي خطبه ها را مي خواند. خود آقاي خامنه اي مي گفت: نگران حاجي بخشي بوديم که پدر شهيد بود و بسيجي،‌ الان بلند مي شود و داد و بيداد مي کند که چرا قطعنامه را پذيرفتند و ملت را عليه ما مي شوراند. تا اسم قطعنامه آمد من بلند شدم و گفتم: حضرت آقاي خامنه اي؛ امام ما آن زمان که گفتند جنگ، ما رفتيم تا پاي جان ايستاديم تا حرف شان زمين نماند و حالا هم که گفته اند آتش بس، ما دست از جنگ مي کشيم. بعد هم شعار دادم: اماما اماما، پيامت را شنيديم، از جان و دل خريديم. يک هم چين شعاري دادم و جمعيت هم تکرار کردند. خود آقا مي گفتند: وقتي حاجي بخشي اين طوري گفت، انگار باري را از دوش من برداشته اند. البته پشت پرده، بچه ها خيلي سوال داشتند از مردم که مثل روزهاي اول، جنگ کار نکرده بودند شاکي بودند. از مسئولان که مثل روزهاي اول جلو نيامده بودند شاکي بودند. از پول هايي که مي بايست در جنگ هزينه مي شد اما نمي شد شاکي بودند و همه اينها. اما واقعا وقتي امام گفت قرارداد 598 را پذيرفتيم،‌ سکوت کردند." (ص 183) 

 حاجي بخشي در شهرشي در شهر
هر چند نسل جنگ، حاجي بخشي را از دوران دفاع مقدس مي شناسد اما نسل بعد از جنگ او را با تجمعات و راهپيمايي هايش براي بدحجابي در خيابان هاي تهران مي شناسد. پيرمردي که با لباس نظامي، اسلحه و پيشاني بند روي ماشين مي ايستاد و با صداي بلند شعار مي داد. اما اين نسل از پيشينه و سوابق او چيزي نمي دانست. حاجي بخشي در ضمن خاطراتش به سابقه اين تجمعات اشاره مي کند که اين سابقه حتي براي آنهايي هم که او را مي شناختند مي تواند جالب باشد. و اگر روزي کسي بخواهد درباره تبارشناسي و جامعه شناسي اين تجمعات پژوهش کند حاجي بخشي را نمي تواند ناديده بگيرد، چون او بدون شک يکي از ارکان اصلي اين تجمات بود.  خاطرات او -هر چند کوتاه است- منبع دست اولي براي اين پژوهش ها خواهد بود. او مي گويد اولين تجمعي را که به هم زديم مراسم ختم توده اي ها براي مرگ استالين بود. "يادم هست وقتي استالين مرد قرار گذاشته بودند ميدان فوزيه (امام حسين) جمع شوند. نمي دانم براي ختم يا هفتمش بود. آن ها به اين چيزها اعتقاد نداشتند و جالب بود که حالا براي استالين مي خواستند مجلس ختم بگيرند و عزاداري کنند. ما با عده اي از بچه هاي مذهبي جمع شديم تا مجلس شان را به هم بزنيم. شايد اين اولين باري بود که براي به هم زدن جلسه اي شال و کلاه مي کردم."(ص 45)
و اشاره مي کند سال 59 و در ميتينگ گروهک ها در ميدان آزادي، اولين باري بود که شعار معروف "ما شاء الله/حزب الله" را سر دادم. " اين درگيري ها در روزهاي گرم تابستان سال 1359 به اوج خود رسيده بود. مخصوصا خاطرم هست که در ميدان آزادي يک ميتينگ گذاشته بودند که مخالفان جمهوري اسلامي بيايند شعار بدهند. خيلي از گروه ها بودند، مجاهدين خلق، چريک هاي فدايي و گروه هاي کوچک و بزرگ ديگر. من با اين که کرج بودم اما خودم را به ميدان آزادي رساندم. اولين شعارهاي "ما شاء الله/ حزب الله" را هم همان جا سر دادم."(ص 80) 
اما چنانکه حاجي بخشي مي گويد هسته اوليه تجمعات بدحجابي در زمان جنگ و بعد از آن در نماز جمعه شکل گرفت." چند بار توي همان ايام در ميدان وليعصر و انقلاب، صحنه هايي ديدم که اگر نبود بهتر بود. براي همين يکي دو بار بچه ها را جمع کردم و عليه بدحجابي شعار دادم. آن موقع روا نبود ما در جبهه ها بجنگيم، مردم و خانواده ها درگير قضاياي جنگ و تحريم باشند، بعد يک عده راحت طلب هر کاري دل شان مي خواست مي کردند... شايد هسته اوليه حزب الله و شعارهايي که مي دادند از همان جا، بعد از نماز جمعه تهران، شکل گرفت. من ماشين لندکروزم را مي آوردم و بعد از نماز راه مي افتادم به طرف ميدان وليعصر. بوتيک هاي اطراف اين ميدان با ارائه لباس هاي نامناسب نظم جامعه را به هم مي زدند...راه مي افتادم جلو، بچه حزب اللهي هاي موتورسوار هم از عقب مي آمدند. بلندگو را روشن مي کردم و شعار مي داديم:
"زني که حجاب نداره/شوهرش غيرت نداره"، يا شعار مي داديم:" کراوات ور افتاد/به گردن خر افتاد."(ص 135-136)
با تغيير تدريجي جو فرهنگي جامعه بعد از جنگ، اين تجمعات هم پر تعداد و پر حرارت تر شد. بويژه که بچه هاي جنگ هر روز غريب تر مي شدند و اين وضع براي شان قابل تحمل نبود. حاجي هم به اين مساله اشاره مي کند:" خوب بعد از جنگ خيلي از بچه ها، آمدند و رفتند توي خودشان. اوضاع فرهنگي داشت بعد از جنگ تغيير مي کرد. با بچه ها قرار گذاشته بوديم شب هاي جمعه يا بعد از نماز جمعه گشتي توي خيابان هاي پر رفت و آمد و شلوغ تهران بزنيم و لااقل دو تا شعار بدهيم. اين طوري دل مان باز مي شد."(ص 185)
شايد کمتر کسي بداند که حاجي بخشي پيشنهاد دهنده جدا سازي قسمت مرد و زن در اتوبوس ها باشد، طرحي که به خاطر آن به رياض دعوت شده و مسئولان عربستان به او جايزه مي دهند. "يکي از افتخارات من، طرح جداسازي زن و مرد در اتوبوس هاي شرکت واحد بود. بعد از جنگ که به مکه مشرف شده بودم،‌براي اولين بار اين طرح را به مسئولان سعودي دادم. من را دعوت کردند به رياض، يک جايزه هم به من دادند. بعدها اين پيشنهاد را توي تهران هم اجرا کردند."(ص 185)
کل خاطراتي که از تجمعات و راهپيمايي هاي بعد از جنگ در کتاب آمده همين دو خط است. يکي از ضعف هاي کتاب همين است که از خاطرات بعد از جنگ حاجي بخشي بويژه خاطرات او درباره اين راهپيمايي ها و چگونگي شکل گيري "گروه حزب الله" چيزي نيامده است. شايد آقاي مطلق نمي خواسته به بعد از جنگ بپردازد يا خود حاجي نخواسته چيزي در اين باره تعريف کند. شايد هم بخاطر پيري و مريضي حاجي فرصت دست نداده است . در هر صورت حيف که حاجي بدون بيان خاطرات بعد از جنگش رفت. اين حسرت را وقتي بيشتر مي خوريم که همه مي دانيم درباره آن تجمعات و راهپيمايي ها و ماجراهاي "حزب الله" حرف و حديث هاي زيادي هست. از طرف ديگر تصوري که از حاجي بخشي در اذهان مردم عادي وجود دارد بيشتر مربوط به حوادث و قضاياي بعد از جنگ و از جمله اين راهپيمايي ها و تشکيل گروه "حزب الله" است. 

 الان ديگر شلوغ بازي نمي کنم!
"شلوغ بازي"، اين اصطلاحي است که خود حاجي به شوخي ها،‌ مسخره بازي ها و همه کارهايش در جبهه و ديگر جاها مي دهد. نمونه هاي اين به اصطلاح "شلوغ بازي" ها خيلي زياد است و در سراسر کتاب آمده است. همانطور که خودش مي گويد به هيچ کس هم رحم نمي کردند از دوستان و فرماندهان (ص 120-121-123-130)گرفته تا وزير و وکيل (ص 150)، آنها حتي اين مسخره بازي ها را بر سر خبرنگاران خارجي هم درمي آورند. (ص 152-153)
اما جالب است که در صفحه 99 خاطراتش مي گويد:" الان اگر يک ميليارد تومان بدهند از آن شلوغ بازي ها نمي کنم. همه جا مي رفتم و با همه مي جوشيدم؛ مخصوصا با فرماندهان جنگ."
هر چند حاجي به صراحت در جايي علت اين امتناع را ذکر نمي کند اما مي شود در چند جاي خاطراتش علت آن را پيدا کرد. مثلا در جايي مي گويد:" ...جبهه آن دروان با حالا خيلي فرق داشت (ص 109)... ميان مردم و مسئولان فاصله اي احساس نمي کردي. مسئوليت يعني کار و بي خوابي بيش تر. مثل الان دنبال پول و حق مسئوليت و حق ماموريت نبودند. بين يک کارمند عادي با يک مسئول،‌ زياد فرق نبود. توي سپاه هم از درجه و اين ها خبري نبود. آدم يک سپاهي را که مي ديد دوست داشت در آغوش بگيرد و ببوسدش. يک بسيجي يا يک رزمنده را مي ديد، انگار دارد به يکي از اولياي خدا نگاه مي کند."(ص 135) و همين فرق ها کافي است تا حاجي بخشي ديگر آن روحيه زمان جبهه را نداشته باشد.  

 حسرت شهادت
برادر حاجي تابستان 61 و در عمليات رمضان شهيد مي شود (ص 99) اما او تا اولين پسرش، رضا، شهيد نمي شود خود را جزو خانواده شهدا نمي داند. " خانمم اصلا گريه نکرد. گفت: خدا را شکر؛ ما پيش خانواده شهدا،‌مادرها و پدرهاي شهدا شرمنده نشديم. ما هم شديم جزو خانواده شهدا. ديدم خانمم از من روحيه اش بهتر است." (ص 116) عباس،‌ پسر دوم حاجي هم در والفجر هشت شهيد مي شود و او را با دست خودش در بهشت زهرا کنار رضا دفن مي کند" به دخترانم گفتم: برويد بيل و کلنگ بياوريد، خودم زمين را مي کنم. کندم و عباس را هم کنار رضا در همان قطعه به خاک سپردم."(ص 156)
اگر به اين تعداد، شهادت دامادش نادر در سه راهي شهادت در شلمچه -همان عکس معروف احسان رجبي که حاجي را در حال خاموش کردن لندکروزش نشان مي دهد که همه مان ديده ايم- را هم اضافه کنيم حالا خانواده حاجي چهار شهيد داده است، برادر، دو پسر و دامادش. به اين ها اضافه کنيد پسر سومش عليرضا را که جانباز اعصاب و روان است. 
اما با اين وجود تنها آرزوي حاجي بخشي در جبهه شهادت بود و تنها حسرت او تا پايان عمر هم اين بود که چرا مانده و شهيد نشده است. اين آرزو و حسرت را بارها و بارها در طول خاطراتش تکرار مي کند. "مي گفتم: جوان هاي مردم  مثل دسته گل، شهيد مي شوند . تقدير خدا چيست که من پيرمرد بايد بمانم."(ص 132) و از اين تعجب مي کند که "چرا يک ترکش به من نمي خورد؟ خدا مي داند!" ص 149) حتي در سه راهي شهادت که ماشينش را مي زنند و دامادش هم شهيد مي شود باز نگران خودش است که باز هم جا مانده است. (ص 166) حسرت حاجي مانند خيلي از بچه هاي جنگ وقتي به اوج مي رسد که از قافله شهداي عمليات مرصاد هم جا مي ماند. (ص 186)   
شايد حالا حاجي حسرت روزي را مي خورد که اولين "شربت شهادت" را در جبهه درست کرده بود، به همه از اين شربت مي دهد اما خودش نمي خورد." يک بار يک ظرف بزرگ شربت درست کرديم و اسمش را گذاشتيم شربت شهادت. شربت آبليمو بود. اما به اسم شربت شهادت، پارچ پارچ مي ريختيم و بچه ها هم دور ما جمع شده بودند و مي خوردند. شعار هم مي داديم. ما شاء الله/حزب الله... خلاصه هر کس از اين شربت شهادت مي خورد شهيد شدنش حتمي بود. دير و زود داشت اما سوخت و سوز نداشت. از قضا هر کس يک ليوان خورد شهيد شد. من خودم از آن نخوردم، يعني آن قدر شلوغ پلوغ بود که يادم رفت. سر گرم شعار دادن بودم. حاج رضا دستواره شهيد شد. چراغي شهيد شد. خيلي کسان ديگري بودند که از آن شربت خوردند و شهيد شدند، حتي پسر خودم؛ اما من نخوردم. نمي دانم چه شد که خودم از آن شربت نخوردم."(ص 103) 
با همه اينها اگر چه حاجي بخشي حسرت روزهاي جبهه و شهيد نشدن را مي خورد اما   حسرت گذشته اش را نمي خورد بلکه به آن افتخار هم مي کند." خدا مي داند من از گذشته ام پشيمان نيستم. اگر دوباره به دنيا مي آمدم و اگر انقلاب و جنگي بود، همين کارهايي را مي کردم که در طول اين سال ها کردم. مخصوصا خيلي حسرت جنگ را مي خورم... من به اين گذشته ام افتخار مي کنم. چون براي سرزمينم بود، براي اسلام بود، براي خدا بود و خلق خدا که مي دانم خدا اين خلق را هم خيلي دوست دارد. شما به مردم بگوييد،‌ براي شان بنويسيد که حاجي بخشي چيزي جز خدمت در نظر نداشت."(ص 186) 

منبع: مشرق نیوز


 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved