بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

یادگاری هایی عارفانه از زندگی امیر سپهبد شهید صیاد شیرازی
 

<

بی تعارف بگویم که اگر صیاد را فراموش کنیم به خودمان ظلم کرده ایم و به همین دلیل است که هیچ گاه به خود اجازه نمی دهم صدای این شهید در درونم خاموش شود. فرمانده ای که وقتی حکم فرماندهی او بر نیروی زمینی ارتش امضا می شد با همان لباس های خاکی اش زیر آتش در تکاپوی جهاد بود و آن جا هم که کارش گیر می کرد و در محاصره ضد انقلاب قرار می گرفت تنها به نمازش اتکا می کرد و همان “دعای فرج” که می گویند همیشه می خوانده است. به خودمان ظلم کرده ایم اگر این چند روزه دنیا به پایان برسد و صیاد را نشناسیم. زندگی شهید صیاد شیرازی پیش از آن که به مقتضای شغلش پر باشد از نظامی گری و خلق و خوی نظامی، پر است از معنویت و معرفت. صیاد شیرازی آن زمان که فرمانده نیروی زمینی بود با آن زمان که ستوانی گمنام در لشکر تبریز بود، آن زمان در ستاد کل نیروهای مسلح حضور داشت، هیچ تفاوتی نداشت . نقص از من نویسنده است که نمی توانم بی آن که دچار تکرار و کلیشه شوم از صیاد شیرازی بنویسم. از او که تاکنون ندیدمش اما گاهی اوقات دلم برایش تنگ می شود… .

بخش ابتدایی این جستار تلاشی است برای واکاوی شخصیت فرمانده ای عارف که اشاره گذرایی به زندگی آن شهید از زبان خودش دارد.(۱)

نسبتی حقیقی با خدای خود
… من با چمدانی کوچک در ایستگاه منتظر قطاری بودم که برای سال های طولانی از خانواده جدایم می کرد. این اولین بار بود که ناچار می شدم از خانواده جدا شوم. با وجود دلبستگی به تک تک اعضای خانواده، دوری از مادر برایم سخت تر بود. هرچه بزرگ تر می شدم بیشتر متوجه وجوه اشتراکم با مادر می شدم. من نیز چون او دست سرنوشت را در همه مراحل زندگی ام احساس می کردم. این نوع نگاه به زندگی به من امنیت درونی می بخشید. با چنین منشی بود که توانستم نسبتی حقیقی با خدای خود پیدا کنم. شخصیتی که از همان دوران نوجوانی توانست به عنوان «من» حقیقی در تصمیم گیری های مهم نقش اساسی را ایفا کند.بدین ترتیب مسیر زندگی و آینده ام از هم شاگردی های شهرستانی ام جدا شد و قدم به دنیایی بزرگ تر و ناشناخته گذاشتم. دنیایی که هیچ چیز آن شبیه شهر من و راه و رسم مردمش نبود. برای اولین بار کسانی را می دیدم که سر و وضع و لباس پوشیدنشان با ما فرق داشت. اوایل هم شاگردی های جدید را چنان مات و مبهوت نگاه می کردم که پنداری موجوداتی از کرات دیگرند. با وجود ظواهر دل فریبی که در شهرستان کوچکمان کمتر شاهدش بودم، چیز دلپذیری که مرا به خود جلب کند در بین آن ها نمی یافتم.
دنیایی که از عالم روستایی من چیزی نمی دانست
علاقه داشتم نظامی شوم و الحمدلله موفق شدم و در نوزدهم مرداد ماه ۱۳۴۳ وارد دانشکده افسری شدم.در روزهای نخست، زندگی در این فضا آن قدر با زندگی نیمه روستایی من فاصله داشت که خود را عاجز از درک محیط جدید می دانستم. دنیایی که چیزی از عالم روستایی من نمی دانست. از عالم واقعی کوه ها و جنگل ها و… احساس می کردم از عالمی پر از رویا به دنیای سرد و کوچک تنزل یافته ام.
…و البته شاهنشاه!
تمرینات با همه صعوبت و سختی هایش از دید من قابل قبول و توجیه پذیر بود. چه این که همه ما برای حضور در زمان و مکانی پرورش می یافتیم که سرب و آتش و خون حرف اول را می زد، یعنی حضور در میدان کارزار و دفاع از شرف و ناموس و میهن و البته شاهنشاه! کسی که مظهر قدرت خداوندگار و نماینده او در زمین بود! وظیفه ما دفاع از تاج و تخت نیز بود؛ مثل دفاع از ناموس! گاهی این تسلیم بی انتها و مطلق باایمان اولیه ای که با خود آورده بودم در تعارض بود و کسی در گوش دلم رندانه می گفت: «این خانه یک صاحب خانه بیشتر نمی تواند داشته باشد و تو روزی باید میان این دو یکی را برگزینی.»
اراده ای مرموز
با وجود آن که روزبه روز بر تردیدم برای ماندن در ارتش افزوده می شد، حسی مرموز مرا به ماندن ترغیب می کرد. میلی که هیچ رابطه  منطقی با محاسبات عقلی ام نداشت. اراده ای مرموز وادارم می کرد همه چیز را همان طور که هست تصدیق کنم، یعنی تسلیم بی قید و شرط به چیزی که هست…با پایان دانشکده، زندگی نظامی ام آغاز شد، اولین پادگان خدمتم اصفهان بود. دیگر شغلی داشتم که روزهایم را پر می کرد و خلوتی که شب ها را با آن سپری می کردم. ولی احساس می کردم چیزی کم است، این که آن چیست نمی دانستم. مدتی بعد به پیشنهاد خودم خانواده نیز به من پیوستند. اندک اندک زمزمه های مادرم برای ازدواج شروع شد، اما من محکم و قاطع به او جواب منفی دادم. ولی چند سال بعد هنگامی که به تبریز منتقل شدم، باز آن نیاز گنگ به سراغم آمد.
آن خلاء درونی بی حضور زن پر نمی شد
هنگامی که حکم انتقال به «سرپل ذهاب» به دستم رسید، دانستم هنوز وقت ازدواج نرسیده است ولی ظاهرا آن خلاء درونی بی حضور زن پر نمی شد. من در این میان مانده بودم که عقل را سرزنش کنم، یا احساس را…

ازدواج هم پایان احساس های درونی ام نبود، مدام احساس می کردم شخص دیگری به جای من از درون تصمیم می گیرد. مربی درونی نمایانگر نیرویی بود که خود من نبودم، همیشه خودم را در برابر بصیرتی برتر می یافتم. توکل و توجهم برای انجام هر کاری به همین ندای درونی بود که بر آن نام تقدیر یا سرنوشت نهاده بودم.در آن وضعیت قرار بود اثبات شود که با خدا بودن تنها به نماز محدود نیست.

جلسات محرمانه بدون ترس از ساواک
روزی دو دیپلم وظیفه از من وقت گرفتند که به ملاقات بیایند. آن ها بدون ذره ای ترس از سازمان مخوف ضداطلاعاتی بی پرده و مستقیم از من دعوت کردند تا در جلسات محرمانه شب های جمعه شرکت کنم. نام یکی از آن دو برای همیشه در گوشه ذهنم حک شده است؛ «سعید جعفری»، آن روز هرگز نمی دانستم که در آینده ای نه چندان دور برای دیدار سعید باید به گورستان بروم؛ مزار شهدا و باز روزهایی که بر مزار سعید حاضر می شدم فکر نمی کردم که من نیز به دست کسانی کشته خواهم شد که سعید را در عنفوان جوانی به شهادت رساندند.سعید برای من همچون پلی بود به دنیای معرفت و معنویت. این آغاز ارتباط من با مربیان بیرونی بود. مدتی بعد وقتی برای گذراندن دوره ویژه اعزام به خارج به تهران آمدم، باز شخص دیگری مثل سعید، بدون مقدمه و شناخت قبلی از من دعوت کرد تا در جلسات ویژه مذهبی شرکت کنم.سلسله جلساتی که هر روز دامنه اش برایم وسیع تر می شد و به من این امکان را می داد تا با دنیایی به مراتب وسیع تر از جهان کودکی و محیط خشک نظامی ام آشنا شوم. حالا دیگر فرصت داشتم با ارتباط نزدیک با مربیان بیرونی به دنبال کشف مجهولاتی بروم که سال های سال ذهنم را به خود مشغول کرده بود.اندک اندک دانستم اغلب مشکلات مردم بیش از آن که منشاء بیرونی داشته باشد، درونی است. احساس کردم زندگی ها محتوا و معنای کافی را ندارد. مردم با وجود ظاهر دیندارشان همگی خدایی زمینی را می پرستند. خدایی از جنس همین عالم خاکی؛ پول، مقام و بت های انسانی.
روزهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی من نگران بودم!
روزهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، با وجود شادی مردم از پیروزی بزرگی که کسب کرده بودند، من نگران بودم؛ آیا همه در کنار حضرت امام(ره) خواهند ماند؟! می ترسیدم، می دانستم که دوران رنج آغاز شده است. خیلی از آنانی که اهل مبارزه نبودند در همان روزهای نخست میدان را خالی کردند و گریختند. آن هایی که ماندند هم دو دسته بودند؛ تعدادی به امید لقمه ای چرب، منصب یا غنیمتی تن به خطر دادند و تعدادی نیز همه هستی خود را به قربانگاه بردند. باید خودمان را آماده می کردیم روزهای امتحان نزدیک بود. این بار نیز بوی خون از سمت دجله و فرات به مشام می رسید. باید آماده می شدیم…
همه نقاط به جز پادگان ها در تسلط کامل ضدانقلاب بود
انقلاب و همه حوادث بعد از آن بستری بود که هرکس در لحظه باید تصمیم می گرفت. فاصله مرگ و زندگی آن قدر به هم نزدیک بود که گاه تفکیک آن ها از یکدیگر آسان نبود.برای من سرزمین کردستان اولین نقطه ای بود که باید همه تجربیات گذشته ام را در آن به آزمایش می گذاشتم. میدانی که در روزهای نخست هیچ نقطه روشنی برای اتکا در آن نمی یافتم. همه چیز به هم ریخته بود. صفوف خودی و دشمن آن چنان در هم تنیده شده بود که تشخیص آن از یکدیگر به آسانی ممکن نبود.همه نقاط به جز پادگان ها در تسلط کامل ضدانقلاب بود. تا این که آن ها تصمیم گرفتند پادگان ها را نیز به تصرف خود دربیاورند. نبرد آغاز شد…
من پلی شدم میان دو نیرو
باید ابتدا شهرها را آزاد می کردیم؛ یعنی جنگ خیابانی تمام عیار. ارتش قدرت و توان لازم را داشت تا به تنهایی در برابر حریف بایستد. اما نیروهای نظامی اعتماد کافی را نداشتند. نیروهای مردمی نیز به تنهایی قادر به انجام کار نبودند. در این میان من پلی شدم میان دو نیرو، زیرا می دانستم کلید پیروزی ما در سایه همین اتحاد است و چنین نیز شد. خیلی زود شهرها یکی پس از دیگری آزاد شد، اکنون باید جاده های غیرشهری را در اختیار می گرفتیم. یکی از مشکل ترین و خطرناک ترین مسیرهایی که باید پاک سازی می شد، محور باند سردشت بود. مسیر کوهستانی، با گردنه های فراوان که هر کدام بهترین شرایط را برای کمین های سنگین داشت.با وجود مشغله ها و طرح مشکلاتی که پشت آن دلایل و منطق محکم نظامی بود، تصمیم گرفتم این محور را آزاد کنم…
نیروی پیش قراول در کمین ضد انقلاب افتاده بود
با قطعی شدن تصمیم مخالفت ها بیشتر شد، اما من متکی به نیرویی ورای آن چه منطق حکم می کرد، تصمیم خود را گرفته بودم. خیلی زود نیروهای گردان آماده حرکت شدند.شکست یا پیروزی در این عملیات برای طرفین بسیار مهم و حیاتی بود. قبل از آن که از کرمانشاه به بانه بروم، ستون حرکت کرده بود. من از پای بی سیم تکان نمی خوردم، لحظه به لحظه با فرمانده در تماس بودم. هنوز چند ساعتی از حرکت نیروها نگذشته بود که اولین حادثه رخ داد. نیروی پیش قراول در کمین ضد انقلاب افتاده بود…
نگرانی من عبور از گردنه «کوخان» بود
می دانستم زدن نیروی پیش قراول صرفا بهانه ای است برای سنجش توان دفاعی ستون. این جاده پر از کمین گاه هایی است که قدرتمندترین نیروها را به زانو درمی آورد. نگرانی من عبور از گردنه «کوخان» بود، آیا ستون از این گردنه به سلامت عبور خواهد کرد؟! شدت آتشباری دشمن به حدی بود که توانست شیرازه ستون را از هم بپاشد، فرمانده توانسته بود با موضع گیری مناسب از تلفات سنگین جلوگیری کند. بلافاصله با کمک هوانیروز توانستیم کلیه نقاط استراتژیک منطقه را از تصرف دشمن خالی کنیم.سال ۵۹ این جاده بسیار باریک تر و بسیار خاکی بود، مسیری را که حالا می توان در چند ساعت طی کرد ما باید متر به متر پاک سازی می کردیم و پیش می رفتیم. هرچند توانسته بودیم ظرف مدت ۲۰ روز قریب به دوسوم مسیر را طی کنیم، اما تعداد نیروهای ستون به نصف کاهش یافته بود. فشارها برای اعلام پایان عملیات و پذیرش شکست بر من هر لحظه بیشتر می شد.
نیرویی مرموز من را به رفتن تشویق می کرد
برای انجام این عملیات با خیلی ها جنگیده بودم، می دانستم شکست آن به منزله شکست یک استراتژی و شکست یک باور است، باوری که اگر به آن نمی رسیدیم هرگز توان مقابله با دشمن اصلی یعنی عراق را پیدا نمی کردیم.همه شواهد حاکی از آن بود که با یک کمین سنگین شکست قطعی است، ولی نیرویی مرموز من را به رفتن تشویق می کرد.خبر رسید ضدانقلاب با فراخوان کلیه نیروهایش، عزم خود را برای وارد آوردن ضربه نهایی جزم کرده است. ستون هر لحظه به منطقه مورد نظر نزدیک و نزدیک تر می شد. نبرد آغاز شد. مهمات ها در حال انفجار بودند و سربازان بعضی خشکشان زده بود. آن جا اولین باری بود که می دیدم کسی چطور «کپ» می کند. هرچه آن ها را هل می دادم که وارد شیار شوند، حرکت نمی کردند. ضدانقلاب با تفنگ های دوربین دار سر نیروها را هدف قرار می داد. یکهو در دلم به خدا گفتم: «خدایا چرا این گلوله هایی که از کنارم عبور می کند، به من اصابت نمی کند که راحت شوم، من طاقت دیدن این وضعیت را ندارم.»!
چیزی فراتر از توان و معادلات نظامی
نمی دانم اگر در همان حال باقی می ماندم، سرنوشت مابه کجا می انجامید. ناگهان از جا کنده شده و در زمانی کوتاه خود را رهیده از آن دام مهیب یافتم.از آن پس بود که همگی باور کردیم برای رسیدن به پیروزی باید به چیزی فراتر از توان و معادلات نظامی متکی بود، باوری که توانستیم در پناه آن همه سختی های هشت سال جنگ را تحمل کنیم.با آغاز جنگ، زندگی ام به عنوان یک نظامی وارد مرحله جدیدی شد. مسیری که با وجود سختی هایش به من مواهب زیادی بخشید. چگونه می توانستم این همه را توقع داشته باشم. نمی توانم در مورد خودم رای بدهم، چه این که پدیده حیات بسیار عظیم است. فقط می دانستم به دنیا آمده ام و وجود دارم و روزی برده خواهم شد.بزرگ ترین موهبت من در زندگی رویاهای دوران کودکی و نوجوانی ام بود. رویاهایی که مرا واداشت تا زندگی را از دور بنگرم…
همه تاریخ جنگ را می دانم اما من مورخ نیستم
به عنوان یک کودک دبستانی همیشه خود را تنها احساس می کردم و این تنهایی تا آخرین لحظات حیات با من بود. در طول حیاتم بسیاری از مردم را رنجاندم، حتی خویشان نزدیک و هم رزمانم را. باید قانونی درونی را اطاعت می کردم که بر من تحمیل می شد و من بر آن نام تقدیر نهاده بودم. باید به راه خود می رفتم. از جنگ چیز زیادی برای گفتن ندارم، همه تاریخ جنگ را می دانم اما من مورخ نیستم، سیاست مدار هم نیستم، حقایق جنگ هیچ کدام از مقولات فوق را برنمی تابد. نه تاریخ قادر به بیان کیفیت آن است و نه سیاست.
شرمنده خانواده ام هستم
خانواده ام اعم از پدر و مادر، همسر و فرزندانم حق بزرگی بر گردنم دارند، پیش از آن که فرزند یا پدر خوبی باشم سعی کردم «سرباز» خوبی باشم به همین جهت همیشه آنان را از خود رنجانده ام. نصیحتی به آن ها ندارم. سعی کنند زندگی دنیایی خود را متکی به توانایی های خود بنا کنند و نه بر اساس نام من. من نیز در کنارشان خواهم بود تا آن زمان که در عالمی دیگر به دیدار هم نائل شویم. من نیز به انتظار آن روز نشسته ام…
در جست و جوی صیاد

امیر «ناصر آراسته» جانشین اسبق فرمانده کل ارتش و مشاور نظامی فعلی فرمانده کل قوا، همرزم و همکار شهید صیاد شیرازی و ناظر بر وصیت وی بوده است و حالا که دیگر صیاد نیست بهتر از هرکسی می تواند درباره او صحبت کند. در سوالاتمان صیاد را جست و جو می کنیم از امیر آراسته.(۲)

شما از دوستان و هم رزمان شهید صیاد بودید؛ مدت زیادی در موقعیت های مختلف، با ایشان همکاری داشتید؛ شاید تا آخرین ساعات پیش از ترور ایشان. نوع روابط ایشان را با فرمانده کل قوا چگونه دیدید؟

صیاد نگاهش به فرمانده با نگاهی که در ارتش های دنیاست، فرق داشت. در نظام اسلامی ، شهید صیاد فرمانده را- چه رهبر معظم انقلاب بودند و چه حضرت امام رضوان الله تعالی علیه- نایب امام زمان(عج) و امر آن ها را با واسطه، امر حضرت حق می دانست. این نکته حساسی است. او بر این اساس در مقابل فرمانده اش باب اجتهاد باز نمی کرد. در عین حال و با همه اطاعت و تقیدی که نسبت به فرمانده اش داشت، برای حفظ حریم ولایت و حفظ منافع نظام، خودش را مقید می دانست که نظرات کارشناسی اش را به فرمانده  بدهد. نه اطاعت از فرمانده اش باعث می شد که نظراتش را ابراز نکند، نه داشتن نظرات کارشناسی باعث می شد که باب اجتهاد را در مقابل فرمانده اش باز کند. جمع این دو کار سختی است اما شهید صیاد به راحتی انجامش می داد.

راجع به ارائه مشاوره یا نحوه برخورد با یک فرمانده ارشد، آیا می شود با ادبیات غیرنظامی، نام این را «نقد» گذاشت؟

ما می گوییم ارائه نظر کارشناسی؛ یعنی یک فرمانده به عنوان کارشناس، باید نظر کارشناسی به فرمانده بالاترش ارائه کند.

درباره این هم خاطره ای دارید؟

در عملیات بدر، حضرت امام(ره) که فرمانده کل قوا بودند، فرماندهی را به آقای هاشمی رفسنجانی تفویض کردند. در قرارگاه مرکزی کربلا، یا قرارگاه سرفرماندهی خاتم الانبیاء(ص) طرح این عملیات مطرح شد. طرح را هم برادران بزرگوار سپاه داده بودند. خب هرکسی برای عملیات طرحی می داد و نظرات مختلفی ابراز می شد. صیاد با نظریه های کارشناسی خودش، مخالف اجرای عملیات بدر بود. کارشناسان طراح و عملیاتی اطلاعاتی ارتش دیدگاه هایی را به ایشان منتقل کردند. او هم این دیدگاه ها را تجزیه و تحلیل کرده بود و دقیقا مخالف بود با اجرای این عملیات. اتفاقا عملیات بدر نافرجام شد و اهدافش تأمین نشد اما بزرگ ترین حسنش این بود که نشان داد نیروهای مسلح در هر شرایطی می جنگند و در هر شرایطی حالت هجومی دارند. صیاد دیدگاه ها و نظرش را داد و به صراحت گفت که من مخالف اجرای این عملیاتم. قرارگاه رده بالاتر که قرارگاه کربلا یا خاتم الانبیاء(ص) بود، با فرماندهی آقای رفسنجانی باید نظرات جمع را می گرفت. نظر صیاد، فقط یک نظر بود. قرارگاه فرماندهی باید نظرات سپاه پاسداران، جهاد سازندگی، سازمان تبلیغات جنگ، مسئولان کشور و… را هم می گرفت. این ها را می آورد به حضرت امام(ره) ارائه می داد. همه دخیل بودند در اجرای عملیاتی که باید با پشتوانه ملی انجام می شد.

نظریه کارشناسی صیاد مخالف دیدگاه قرارگاه و سرفرماندهی بود
دیدگاه ها درباره این عملیات هم رفت تا به مرحله تصویب فرماندهی کل برسد. در قرارگاه کربلا با همه مخالفت ها، طرح این عملیات تصویب شد. به نظر حضرت امام(ره) هم رسید و ابلاغ شد. نظریه کارشناسی صیاد مخالف دیدگاه قرارگاه و سرفرماندهی بود اما رأی او در اقلیت قرار گرفت. وقتی طرح ابلاغ شد، صیاد نیروهایش را جمع کرد؛ گفت: تا این لحظه من با اجرای عملیاتی با این عنوان، در این مقطع و با این مشخصات مخالف بودم. اما از این لحظه که دستور بر اجرای این عملیات صادر شده به بعد، من عامل این عملیاتم، از دیگرانی که این طرح را دادند، محکم تر خواهم ایستاد و هیچ تخطی را هم نخواهم بخشید. و به گونه ای عمل کرد که حقیقتا آخرین نفری که صحنه عملیات بدر را ترک کرد، خودش بود. گفت می خواهم خدای من و امام من گواه باشند بر این که من فقط نظر کارشناسی ام را دادم اما در اجرا محکم تر از دیگران بودم. عزیزانی شاهد این ادعا هستند. برادر عزیزم آقای رحیم صفوی خودش شاهد است. ایشان می گفت- شاید هم برادر رشید بود- که لوله تانک های عراقی دیده می شد. تانک های عراقی خیلی نزدیک آمده بودند و گلوله هایشان جلوی پاهایمان می خورد.
من به امامم قول دادم تا پای جان در این عملیات بایستم
در چنین موقعیتی بچه های سپاه دو قایق تندرو آوردند، به آقا رحیم و صیاد و جمعی که آن جا بودند، گفتند سوار شوید، بروید. الان تانک ها می رسند. باید فرمانده ارتش و فرمانده سپاه پاسداران را سوار می کرد، می برد وگرنه اسیر می شدند. صیاد گفت من نمی آیم؛ من به امامم قول دادم تا پای جان در این عملیات بایستم. فانسقه صیاد را دو سه نفری گرفتند- جثه اش هم کوچک بود؛ ورزیده بود ولی وزن سنگینی نداشت- بلندش کردند، انداختندش توی قایق تندرو. آقا رحیم را هم انداختند توی قایق؛ او هم می خواست بایستد. اما وقتی دستشان از فانسقه صیاد جدا شد و قایق پانزده بیست متر توی آب پیش رفت، صیاد خودش را انداخت توی آب و گفت بروید؛ من هر وقت مطمئن شدم که دیگر سربازی، بسیجی، سپاهی آن طرف نمانده، می آیم؛ نگران من نباشید. دو سه تا از اطرافیانش هم مجبور شدند از قایق بپرند پایین؛ نمی شد تنهایش بگذارند.
صیاد در مقابل فرمانده اش با صراحت بود
وقتی به خشکی رسیدند، دیدند یک نفری از دور دارد با چهره دود گرفته و سیاه می آید. یک افسر از لشکر ۲۱ بود. دود باروت صورتش را گرفته بود. صیاد بغلش کرد و گفت کسی هم پشت سرتان مانده؟ گفت: هیچ کس نمانده؛ آن کسی که مانده نمی تواند بیاید؛ یا مجروحی است که بر زمین مانده یا جنازه شهید است. پشت سر من عراقی ها هستند. اگر پنج دقیقه دیگر بایستید، نیروهای پیاده عراق و تانک هایشان به شما خواهند رسید. من آخرین نفر هستم. صیاد وقتی مطمئن شد، همراه با آن ها با قایقی که آن جا نگه داشته بودند، سوار شد و منطقه عملیاتی را ترک کرد. در عملیات های دیگر هم چنین چیزهایی می شد؛ مثل عملیات قادر، عملیات والفجر نه و… که صیاد نظر کارشناسی یا تدبیر و راهنمایی اش را عرضه می کرد؛ بعضی وقت ها تصویب می شد و بعضی وقت ها هم آن طور که دلخواهش بود، عمل نمی شد. هر کاری در نظام همین طوری است؛ در جنگ به خصوص. گاهی دلایل طرف های دیگر برنده می شود و در رأی گیری، چیز دیگری تصویب می شود. صیاد در مقابل فرمانده اش با صراحت بود، با صداقت بود و با امانت. با فرمانده رده بالایش اولا صریح بود. نمی گفت قربان همه چیز به وفق مراد است! مثل زمان طاغوت نبود که می گفتند همه چیز درست است. او با صراحت می گفت و در صراحتش صداقت بود. یعنی کم و کاستی نمی گذاشت و امانت دار بود. اگر هم دستور داده می شد، فرمانبردار بود و اجرا می کرد.

از نوع برخوردهای رهبر معظم انقلاب با شهید صیاد خاطره ای به یاد دارید؟ نوع پیوند و رابطه شان چطور بود؟  فقط فرمانده و فرمان بردار بود؟

برداشت من این است که فرمانده کل قوا صیاد را آدم بسیار صادق و خالصی می دانستند. در برخوردهای ایشان با صیاد، کاملا مشخص بود که کلام صیاد برایشان کلامی همراه با صداقت است و عمل صیاد را هم عملی با خلوص می دیدند. این نگاه، دو طرفه بود. یعنی همین گونه برداشت را- خارج از بعد ولایی- شهید صیاد نسبت به آقا داشت؛ در کلام آقا نسبت به زیر دست نظامی اش صداقت همراه با صراحت می دید و اصلا شبهه دار نبود. یادم هست یک جلسه ای دور هم جمع بودیم. صیاد آن موقع رئیس بازرسی ستاد کل نیروهای مسلح بود. رفته بودند مناطق را بازرسی کرده بودند و قرار بود گزارش بدهند حضور فرمانده کل قوا. مسئولان رده بالای نیروهای مسلح همه جمع بودند. عزیزی آمد و از منطقه خودش گزارش داد. دیگری آمد، گزارش داد تا نوبت به گزارش شهید صیاد رسید. صیاد بلند شد گزارش محکمی در آن جلسه داد؛ خیلی مجمل ولی عمیق. در یک فرصت کوتاه، باید گزارش کلانی می داد. معلوم بود مدت  ها کار کرده تا این گزارش را نوشته. روی گزارشش کار کرده بود تا در آن زمان کوتاه، لوث نشود. وقتی این گزارش را داد، شخص دیگری بلند شد از گزارش صیاد نقد کرد که نه این طور نیست؛ از یگانی که صیاد ایراد گرفته بود، دفاع کرد. آقا آن دفاع را هم گوش کردند؛ بعد فرمودند: «به تمام صحبت های آقای صیاد، عمل شود!» این نشان دهنده صداقت صیاد و اعتماد فرمانده کل قوا به او بود. با این که طرف دیگر آمده بود و دفاع کرده بود، آقا یقین داشت به کلام صیاد. آن نفر هم شخص کمی نبود؛ صاحب نظر و انسان ولایی بود؛ واقعا هم مطیع فرمانده کل قوا بود؛ ولی آقا صیاد را مثل چشم خودشان گذاشته بودند به کار بازرسی و به این چشم اطمینان داشتند. شاید به همین دلیل بود که در میان این همه شهید که ما دادیم، آقا فقط به تابوت صیاد بوسه زدند. ما خیلی شهید دادیم، بعد از صیاد هم شهید دادیم، قبلش هم شهدای بزرگی دادیم، هرکدام از آن ها ستاره های یک منظومه اند برای خودشان.

از آن روزها هم خاطره ای به یاد دارید؟

پیکر شهید صیاد که دفن شد- اگر امروز دفن شد، صبح روز بعد- خانواده اش نماز صبح را خواندند و رفتند بهشت زهرا(س). فردای تدفینش. وقتی رسیدند جلوی مزار شهید، یک سری محافظ که نمی شناختند، آمدند جلوی جمع را گرفتند. از حضور محافظ ها معلوم شد که آقا آن جا هستند. گفتند ما خانواده شهید صیاد هستیم؛ تا گفتند خانواده شهید هستیم، گفتند بفرمایید. بعد، معلوم شد که آقا نماز صبح را آن جا بوده اند. خانواده صیاد گفتند: شما خیلی زود آمدید! آقا فرمودند: «من دلم برای صیادم تنگ شده!» مگر چقدر گذشته بود؟ آقا دو روز قبل از شهادت، صیاد را دیده بودند. یک روز هم از دفنش گذشته بود. آقا زودتر از زن و بچه  صیاد رفته بودند بالای سر مزار او. این هم مثل بوسیدن تابوت صیاد از آن چیزهای نادری بود که من نشنیدم جای دیگری رخ داده باشد. شاید هم شده، من خبر ندارم. من نشنیده بودم آقا صبح فردای تدفین یک شهید، سر مزارش باشند. 

_________________________________________

۱- تنظیم شده از مستند «رستاخیز» کاری از گروه روایت فتح به کارگردانی «محمدعلی فارسی» و کتاب «در کمین گل سرخ» نوشته محسن مومنی، چاپ انتشارات سوره.

۲- پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری

-> منبع: روزنامه خراسان- ویژه نامه حماسه آفرینان سرزمین خورشید – مورخ پنج‌شنبه ۱۳۹۰/۰۶/۳۱ شماره انتشار ۱۷۹۳۹
نویسنده: امیرحسین یزدان پناه

منبع: سایت فکرت


 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved