مين و پاي مرتضي...سعید قاسمی روزی را به خاطر می آورد که به همراه تعدادی از بسیجی های لشگر 27 محمد رسول الله به فکه می رفتند: فروردین 71، با تعدادی از رفقا برای تبریک عید به منزل شهید
«محمد راحت» رفتیم. محمد راحت از بچه های لشکر حضرت رسول بود که در
مرحله ی مقدماتی عملیات والفجر یک به شهادت رسیده و جنازه اش تا آن
زمان مفقود الاثر مانده بود. میان صحبت ها همسرشان کتاب «رمل های
تشنه» را نشانمان داد و پرسید که خوانده ایمش یا نه. و این که طبق
صحبت های نویسنده ی کتاب، جنازه شهید راحت باید در خاک خودمان
باشد، و اگر این طور است آیا می شود جست و جو کرد و جنازه را آورد،
یا اصلا اثری از آن نمانده… و صحبت هایی از این قبیل. البته ما
قبلا هم به فکه رفته بودیم، اما چندان جدی نبود. حرف ایشان دوستان
را برای یک سفر متفاوت و جدی تر ترغیب کرد. مرتضی شعبانی دو سه ساعتی از ماجرای تفحص تصویر گرفت. او خود فیلم را مونتاژ کرد در مورد آن فیلم خود این چنین گفت:
اسمش را گذاشتیم «تفحص». بیست دقیقه ای می شد و این شد اولین
فیلم تفحص که حدود ده دقیقه اش را هم تلویزیون پخش کرد. این فیلم
را حاجی(سید مرتضی آوینی) ندید تا این که روایت فتح مجدداً در
ساختمان فعلی پا گرفت. کل مجموعه روایت فتح، یک نمازخانه بود با دو
اتاق کوچک. یک ماشین لندکروز هم داشتیم که از بقایای زمان جنگ بود.
قبل از ماجرای سفر به خرمشهر و ساخت «شهری در آسمان» بود که یک روز
در حوزه ی هنری، فیلم تفحص را نشان حاجی دادیم. اشتباه نکنم آبان
ماه بود. حاجی خیلی متاثر شد و سوالات زیادی هم پرسید. این موضوع
در ذهن حاجی ماند تا عید سال 72 که آقا مرتضی اصرار کرد که به سمت
فکه برویم. رمضانی جزئیات را به خاطر نمی آورد. دریغای آن روزها با او همراه است اگر می دانست آن روزها که سپری می شد آخرین روزهای سید مرتضی است حتما بهتر او را می دید اما از آن زمان اینگونه سخن گفت: چهار پنج روزی آن جا بودیم. هر روز صبح تا غروب می رفتیم فکه و مصاحبه می گرفتیم. شب هم می آمدیم بر قازه برای خواب و استراحت. بچه هاخاطره های عجیب و زیبایی تعریف می کردند و پیدا بود که حاجی خیلی متاثر و امیدوار شده است. متن «انفجار اطلاعات» را هم همان جا نوشت. روز آخر چند تایی عکس هم برای یادگاری گرفتیم. از جمله آن عکس معروف حاجی که خیلی هم از روش چاپ شده، شعبانی چند تایی عکس گرفت که بیشتر دسته جمعی بود. بعد رو کرد به حاجی که «آقا مرتضی، بگذار یک عکس تکی هم از شما بگیرم.» ما با روحیه ی حاجی آشنا بودیم. یا اجازه نمی داد ازش عکس تکی بگیرند یا ادایی در می آورد که عکس خراب می شد. ولی آن روز بلند شد. لباس هاش را تکاند و صاف و مرتب کرد، خندید و گفت «شعبانی! حجله ای بگیر». مرتضی هم دو تا عکس گرفت؛ یکی عمودی و یکی هم افقی.شد همان عکس هایی که برای حجله اش استفاده کردند. کمی بعد، هشت یا نه شب بود که راه افتادیم برای برگشتن.
شب چهاردهم فروردین تهران بودیم. حاجی کلا از سفر راضی بود،
و یک بار شنیدم که به یکی از بچه ها می گفت «از فکه برنامه ای
عاشورایی درست می کنم!» شعبانی آن سفر به یادماندنی را روایت می کند: داخل یک سنگر سوله ای شکل مستقر شدیم. با بچه های تفحص یک جا
بودیم. آن جا تا فکه یک ساعتی راه است. یادم نیست ناهار خوردیم یا
نه که باران تندی شروع به باریدن کرد. از آن باران های منطقه ی
خوزستان که معروف است و سیل راه می اندازد. سنگر را آب گرفت و هر
چه را داشتیم خیس کرد. پتوها، قند و چایی، وسایل، حاج قاسم به کمک
بچه ها، با یک سطل آب ها را بیرون ریختند و سایل را هم آوردند
بیرون و مشغول خشک کردنشان بودیم که هوا دوباره آفتابی شد. هنوز
البته لکه های ابر توی آسمان بود. حاجی گفت برویم منطقه. هنوز تا
تاریک شدن هوا وقت داریم. راه افتادیم سمت پاسگاه رشیدیه. آن روز
حاج سعید و حاج قاسم خاطره هایی گفتند که ضبط کرده ایم و فیلمشان
هست. کانال کمیل محور حرفهای آن روز بود. تو راه برگشت. بچه ها
سرود «کجایید ای شهیدان خدایی» را خواندند که رمضانی آخر یکی از
نوارها ضبط کرد. وقتی نوار را عقب کشید و برای حاجی گذاشت، خوشش
آمده بود. گفت «یادتان باشد فردا بگوییم بچه هابخوانند که مفصل تر
ضبط کنیم.» جز یک جا که ستون را نگه داشت و خواست که از راه رفتن بچه ها فیلم بگیرم. کمی از قدم برداشتن حاج سعید و یکی دیگر از بچه ها تصویر گرفتم.
چند ثانیه ای هم از یک گلوله ی آر پی جی که روی رمل ها افتاده
بود و کاملا زنگ زده بود، بعد دوربین را چرخاندم سمت شفیعی ها که
داشت لای بوته ها را جست و جو می کرد که یک ره با صدای زیاد انفجار
روی زمین افتادیم. اصغر بختیاری خود را به جمع رساند و وقتی گرد و غبار حاصل از انفجار فرو نشست، اولین عکسش را گرفت: متوجه نبودم دارم چه می کنم. حالا هم وقتی عکس های آن روز را نگاه می کنی، می بینی که وضوح لازم را ندارند.
عکس می گرفتم و جلو می رفتم. در همین حین صدای حاجی را می شنیدم که به مرتضی می گفت: «شعبانی! فیلم بگیر.» بچه ها اغلب ترکش خورده بودند،
اما وضع حاجی و یزدان پرست از همه بدتر بود. مین بین آنها منفجر شده بود و از زیر زانوها تا قفسه سینه شان به شدت مجروح شده بود. پای چپ حاجی هم از بین پاشنه و زانو قطع شده بود و به پوستی بند بود.
چهار پنج تایی عکس گرفته بود که دیدم دیگر نمی توانم. دوربین را دادم دست شعبانی. که او هم چند تایی عکس از آن صحنه ها گرفت. بچه ها از هر چه دم دستشان بود، از چفیه گرفته تا کمربند، استفاده کردند تا جلوی خون ریزی یزدان پرست و حاجی را بگیرند. حتی زیر پیراهن هامان را هم از تن در آوردیم. یزدان پرست از هوش برود، زیر لب ذکر می گفت. دوباری هم بیشتر صحبت نکرد و هر بار هم کمتر از چند کلمه. بار اول موقعی بود که حاج سعید می خواست ترکشی را که گوشه ی چشمش فرو رفته بود در بیاورد که گفت «طوری نیست، بگذارید سر جایش باشد.» اما سعید قاسمی اعتنا نکرد و با دست ترکش را بیرون کشید. مرتبه ی بعد هم از بچه ها خواست کمی جابه جایش کنند، چون به پهلو افتاده بود. گفت که خسته شده. حالا بچه های ستون دوم که صدای داد و فریاد ما را شنیده بودند به ما ملحق شدند. حاج قاسم گفت که چهار تا نبشی بیاریم. سریع چهار تا نبشی از توی رمل در آوردیم. همان ها که سیم خاردار را روش می اندازند. و بعد با اورکت ها و چند تا چفیه، مثلا دو تا برانکارد درست کردیم.
همه ی این کارها ظرف چند دقیقه انجام شد. یزدان پرست و حاجی را
روی برانکاردها گذاشتیم. یزدان پرست دیگر از هوش رفته بود، اما تا
آمدیم حاجی را از جایش بلند کنیم. اعتراض کرد که «من را همین جا
بگذرید بمونم. می خواهم همین جا شهید بشم.» هنوز به مخیله ی هیچ
کداممان نمی گذشت که شهادتی در کار باشد. معارف وند که تو حال خودش
نبود،با ناراحتی به حاجی رو کرد که «آقا سید بگذارید کارمان را
بکنیم. هر جا مقدر است شهید بشی، شهید می شی.»
|