جام چشم
تـــــاراج كـــــــــرد روى گلش، هستى مرا
افزود چشم مىزدهاش، مستى مرا
افــــــــــروخت آتشى به روانم، ز غمزهاش
بـــــر باد داد سركشـى و پستى مرا
افشاند زلف خم خم و چين چين خويش را
خم
كــــرد قامت مــن و تردستى مرا
آن دم كـــه با صراحى مى، سوى من دويد
بر
كند هستــى من و سرمستى مرا
|